معنی بنیاد و اساس

حل جدول

بنیاد و اساس

شالوده، پایه

کلمات بیگانه به فارسی

اساس

بنیاد

لغت نامه دهخدا

اساس

اساس. [اَ] (ع اِ) پی. پایه. بنیاد. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). شالده. بُن. پیکره. شالوده.بنیان. نهاد. اصل. اُس ّ. بنیاد و بیخ عمارت و بناء. (غیاث). بنیاد عمارت. (مؤیدالفضلاء). بُن دیوار. ج، اُسس. (منتهی الارب). بَنَوره. بَنَوری:
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی، پاک تنی، پاک حواسی.
منوچهری.
الحمد ﷲ الذی انتخب امیرالمؤمنین من اهل تلک المله التی علت غراسها و رست اساسها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299). سپاس مر خدای را که برگزید امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شد نهالش و قرار گرفت اساسش. (تاریخ بیهقی ص 308).
تا اساس تنم بجای بود
نروم جز که بر طریق اساس.
ناصرخسرو.
همتت را چو چرخ باد عُلو
دولتت را چو کوه باد اساس.
مسعودسعد.
ای با اساس رفعت تو کوته آسمان
وی در قیاس همت تو ابتر آفتاب.
خاقانی.
گویم که چهار اساس عمرت
چون سبع شداد باد محکم.
خاقانی.
لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطه ٔ وجوداو که بازداشت... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 7).
- اساس کردن و بستن و نهادن و گستردن و کشیدن و انداختن و برآوردن، بنیاد نهادن:
ای برادرزاده ٔ صدری که دولت را اساس
از زمین کاشغر تا بحر قسطنطین نهاد.
معزی.
آنکه اساس توبرین گل نهاد
کعبه ٔ جان در حرم دل نهاد.
نظامی.
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست.
نظامی.
لیک اساسی که نوش برکشند
از لقب خاص بزیور کشند
سهل بود تا که ز روی قیاس
زآب و گل من چه توان کرد اساس.
امیرخسرو.
بکوی کس رُخ زردی نمی بریم که فقر
اساس کلبه ٔ ما را ز کهربا انداخت.
واله هروی.

اساس. [اِ] (ع اِ) ج ِ اَس ّ و اِس ّ و اُس ّ. (منتهی الارب).


بنیاد

بنیاد. [ب ُ] (اِ مرکب) پهلوی «بون دات » پارسی باستان «بونه داتی » (در بن قرارداده). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مرکب است از «بن » بمعنی پایان و «یاد»، به معنی اساس، که کلمه ٔ نسبت است. (از آنندراج). بنلاد و بنیان. (ناظم الاطباء). اصل. (ترجمان القرآن). قاعده. (زمخشری). عنصر. (بحرالجواهر). بیخ. پایه. اصل. ریشه. (فرهنگ فارسی معین):
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت گونه لکن قوی و بابنیاد.
کسایی.
نسازیم از آن رنج بنیاد گنج
نبندیم دل در سرای سپنج.
فردوسی.
بدو گفت شه ای پسر شادباش
همیشه خرد را تو بنیاد باش.
فردوسی.
مرا شهر و هم گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
خرد را بپرسید بنیاد چیست
به برگ و به بار خرد شاد کیست.
فردوسی.
بنیاد فضل و بنیت فضل است و پشت فضل
وز پشت فضل مانده شه شرق یادگار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 168).
خشمگین بودن تو از پی دین باشد و بس
کار و کردار ترا بر دین باشد بنیاد.
فرخی.
خواست تا تو بدو ره آموزی
شغل او را قوی کنی بنیاد.
فرخی.
دلم بگرفت از این آسوده کاری
که آسایش بود بنیاد خواری.
(ویس و رامین).
نگه دار دین آشکار و نهان
که دین است بنیاد هر دو جهان.
اسدی.
دین و دنیا را بنیاد به یک کالبد است
علم تأویل بگوید که چگونه است بناش.
ناصرخسرو.
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر
دو بنیاد دین متین محمد.
ناصرخسرو.
نتوانست گفت که سلیمان هستم و بنیاد و پادشاهی در انگشتر بود. (قصص الانبیاء ص 168).
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آنش نهاده شد بنیاد.
مسعودسعد.
بنیاد ملک بی سرتیغ استوار نیست
او را که ملک باشد بی تیغ کار نیست.
(از کلیله و دمنه).
اندیشید که اگر بنیادی نهد و با لشکردیلم خصومتی آغاز کند به اتمام برسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 76).
سخنهایی از تیغ پولادتر
زبان از سخن سخت بنیادتر.
نظامی.
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان.
نظامی.
ای برادر بجهان بدتر از این کاری نیست
هان و هان تا نکنی تکیه بر این بدبنیاد.
اثیرالدین اومانی.
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه ٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از او است.
سعدی.
|| بنای عمارت و اصل و ریشه ٔ آن و بنای دیوار و اصل آن. (ناظم الاطباء). شالوده. پی دیوار. بنلاد. بنیان. (فرهنگ فارسی معین): و اندر خره به ناحیت پارس یکی آتشکده است... بنیاد او را دارا نهاده است. (حدودالعالم).
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
فردوسی.
بنیاد آن [کازرون] هم طهمورث کرده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145). شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69).
عدل بنیادی است عالی ملک را
تو بحق معمار آن بنیادباش.
مسعودسعد.
و اگر خردمند به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید که بنیاد آن هرچه مؤکدتر باشد... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله ودمنه).
در اواخر عمر و خواتیم ایام بنیاد سرایی فرموده بود و آنرا سهل آباد نام کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 146).
رواقی جداگانه دید از عتیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق.
نظامی.
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
- از بنیاد بردن، کنایه از نیست و نابود کردن. (آنندراج).
- بنیاد از پای درآوردن، کنایه از درهم ریختن و نیست و نابود کردن:
در آرند بنیاد روئین ز پای
جوانان به شمشیر و پیران به رای.
سعدی.
- بنیاد بر یخ نهادن، کنایه از بی مداری و بی ثباتی باشد. (برهان) (آنندراج). بی مداری. (رشیدی). کنایه ازبی مدار و بی ثبات بودن. (ناظم الاطباء).
- بنیاد به آب بردن، کنایه از استوار کردن. (آنندراج):
برد بنیادهر نمونه به آب
تا نگردد دگر ز آب خراب.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- بنیاد به آب رسانیدن، کنایه از بنیاد استوار کردن. (آنندراج).
- بنیاد عمر بر یخ بودن، بی ثبات بودن عمر:
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم.
خاقانی.
|| آغاز. (آنندراج):
نمک زد شوقی اندر جان و نو کرد
جراحتها که در بنیاد بوده است.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).

فارسی به عربی

ترکی به فارسی

اساس

اساس

فرهنگ عمید

اساس

پی، بنیاد، پایه، شالوده،


بنیاد

بیخ، پایه، اصل، شالوده،
پی دیوار،
* بنیاد کردن: (مصدر متعدی)
بنا کردن،
شالوده ریختن،
آغاز کردن، دست به کاری زدن،
* بنیاد نهادن: (مصدر متعدی)
شالوده ریختن،
بنا کردن،
آغاز کردن،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اساس

بنیاد، پایه، شالوده، زیرساخت

فرهنگ معین

اساس

پی، بنیاد، شالوده، یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان. [خوانش: (اَ) [ع.] (اِ.)]


بنیاد

شالوده، اساس، بیخ، پایه. [خوانش: (بُ) [په.] (اِمر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

تازه بنیاد

اساس تازه، بنیاد نو

مترادف و متضاد زبان فارسی

اساس

اصل، بن، بنیان، بنیاد، پایه، پی، زمینه، شالوده، قاعده، کنه، ماخذ، مبنا، محور، مناط، نهاد

عربی به فارسی

اساس

پایه ای , اساسی , زمینه , اساس , پایه , مفتاح , راهنما , نطق اصلی کردن

معادل ابجد

بنیاد و اساس

195

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری